آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی |  تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش
آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی |  تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش

مرد بد شانس

یکی بود یکی نبود غیر از خدای بزرگ و مهربان هیچکس خالق این جهان نبود.

در روزگاران گذشته در سرزمین ایران در شهر اصفهان مدتی بود قحطی بود و مردم از گرسنگی رنج میبردند یکی از اهالی اصفهان تعریف میکرد در مسجدی نشسته بودم، ناگاه زنی که در زیر چادر بود، چون به من رسید، دستی به پشتم زد و مشتی پول در دامنم ریخت، و با اشاره مرا دنبال خود کشاند.
و گفت: ای مرد این همه عشوه و رشوه برای آنست که زحمت مختصری با شما دارم. و آن اینکه با هم نزد قاضی برویم بگویی، این زن از آن من است. و در این سال قحطی قدرت نگهداری او را ندارم، و می خواهم طلاقش دهم. با خود گفتم این اقرار آسان است و انگارش از نادانی است.
غافل از اینکه در این عشوه رنگیست و در آن رشوه نیرنگی!
با او به نزد قاضی رفتم و طلاقش گفتم چوی قصد آمدن کردم زن از زیر چادر طفلی شیر خواره درآورد، که ای قاضی حال مرا طلاق میدهد بفرمائید طفل مرا ببرد که مرا شیر در پستان نیست، ناچار به حکم قاضی کودک را از او گرفتم و به هر سو که رفتم کسی را نیافتم که نگهداری کودک شیر خوار را بعهده بگیرد.
رفتم در مسجد جامع او را به زمین گذاشتم که به یکباره جمعی از کمین درآمدند و با بدو بیراه گفتن فراوان، پشتم را از مشت کبود و صورتم را از سیلی سرخ نمودند.

عاقبت پس از این همه زجرو شکنجه گفتند از ناکس خدانشناس چرا از عذاب و عاقبت خدا نمی ترسی که تا بحال ده طفل شیرخوار را در درب مسجد گذارده ای و فرار کرده ای و با آنکه بر این ادعا سندی نداشتند هر ده طفل را در سبد نهادند و گفتند، سبد را بر سر گیر و پا زا مسجد بیرون نه که اگر این بار بچنگ آئی روی خلاصی نیست.
ناچار بحکم اجبار آن سبد را بر سر نهاده و از مسجد بیرون شدم و تمام روز را حیران بودم، تا به قبرستان تحت پولاد رسیدم سبد را از سر برگفتم و کفش را از پا درآوردم تا نفس داشتم دویدم.
از غایت تشنگی بکنار جوی آبی نشستم و هنوز صورت را از غبار راه نشسته بودم سواری رسید و ظرفی به من داد تا آبش کنم.
ظرف را آب برد و سوار تازیانه ای چند بر سرم زد چون قدرت ستیز نداشتم پا به گریز نهادم تا خرابه ای پیدا شد وقتی داخل خرابه شدم، پایم به سوراخی فرم رفت و از سوراخ سقوط کردم و بیهوش شدم، چون بهوش آمدم خود را در حجره ای دیدم چون فوق العاده گرسنه بودم، بطلب خوراکی برخواستم و اطراف را جستجو کردم، کوزه ای روغن و سبدی تخم مرغ در آن یافتم.
از شدت گرسنگی کمر به خوردن روغن و تخم مرغ خام بستم، از آنجا بیرون آمدم و تا به قلعه ای رسیدم یکی از غلامان حاکم در آنجا بود. مرا به نوکری خویش پذیرفت اطاعت کردم و روز دیگر مرا با باز و سگ خود به شکار برده اتفاقا در آن روز شکاری پیدا نکردیم سر از پا درازتر برگشتیم.
در راه که می آمدیم اربابم به دوست خود برخورد کرد و باز و تازی را به من داد و فرمود که تو از پیش به خانه برو تا من از عقب خواهم آمد.
چون فرسنگی راه رفتم در راه باز به بال زدن پرداخت و چند بال و پر بر سر و رویم زد که چشمم خیره شد و خشمم چیره، پر و بالش را بستم و به خورجین نهادم.
نزدیک دهکده ای رسیدیم سگان دهکده او را پاره پاره کردند. چون به منزل رسیدیم باز هم در خورجین مرده بود از ترسم به زن ارباب التماس کردم، که از من نزد خواجه شفاعت کند، او هم دلش بر من سوخت و قبول کرد. کودکی شیرخواره در بغل داشت به من داد تا خود به پختن غذا مشغول شود.
کودک بیتابی میکرد و لحظه ای از گریه باز نمی ایستاد من به تقلید پیرزنان قدیم که برای خواباندن طفل قدری خشخاش تریاک به طفل میدادند، بیشتر از حد معمول به حلقش ریختم تا نفسش قطع شد. چون زن بازگشت تا کودک از من بگیرد و شیر دهد او را مرده دید شروع کرد به داد و فریاد.
من از ترس و هول بیهوش شدم. زن ارباب دلش به حال من سوخت آبی به سر و صورتم ریخت تا بهوش آمدم گفت: ای بدبخت اگر چه حلاک فرزند بر من سخت است، لیکن تاسف بر گذشته سود ندارد. چون که شب شد خواجه ام با حال خسته از راه رسید و به  سراغ باز و سگش رفت، زن تا عصبانیت شوهرش را دید به شیرین زبانی عذر های پسندیده گفت:
از آنجا که خواجه ام وی را دوست داشت تملقش در وی اثر کرد مرا گفت: شفاعت زنم درباره تو بدین شرط قبول است، که امشب چراغی برافروزی و تا صبح چشم از خواب بدوزی، گاو من را که ناخوش علف دهی تا تلف نشود.
اسب سواریم را که خسته راهست خدمت کنی تا بیمار نگردد، و احیانا اگر گاو را نزدیک به هلاکت بینی بکشی ذبحش کنی تا حرام نگردد، تا لااقل بتوانیم از گوشتش استفاده کنیم.
بموجب فرمان رفتم و تا نزدیک صبح نخفتم. خواب بر من غلبه کرد لختی دیده برهم نهادم که بی اختیار از جای جستم فانوس کم نور شده بود. احساس ایستادن کسی را کردم.
صدای نفس می آمد احساس کردم که گاو را نفس در گلو پیچیده برخواستم و در تاریکی سرش را بریدم. چون صبح شد دیدم گاو مرده و اسب را بجای گاو کشته ام، از ترس آن روز را در گوشه ای از آن خانه پنهان شدم، چون شب شد گریخت و تا امروز که سه سال از آن تاریخ می گذرد هنوز هم ترس آن وقایع باقی است که مباد چشم اربابم به من افتد و به تلافی ضرر و زیانهایی که به او زدم مرا مجازات نماید و مکافاتم دهد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد