شیوانا در بازار دهکده مشغول خرید بود. به مرد مغازهداری رسید که خواروبار و مواد غذایی میفروخت. مغازهدار وقتی شیوانا را دید با خوشحالی گفت: "چند روزی است که منتظرم بیایید و مرا از ترسی که به جانم افتاده رهایی بخشید؟ دست و دلم به کار نمیرود و جرات پول خرج کردن را از دست دادهام. به من بگویید چه کنم؟"
شیوانا از او شرح ماجرا را خواست. مغازهدار گفت: "مدتی است بازار کساد شده و اجناس خوب فروش نمیروند. میترسم وضع از اینکه هست بدتر شود و نتوانم از پس مخارج زندگیام برآیم. برای همین هر چه را به دست میآورم پسانداز میکنم و جرات سفارش و خرید جنس تازه را ندارم. متاسفانه هر روز مشتریانم کمتر و کمتر میشوند و من بیشتر میترسم. مرا راهنمایی کنید؟"
شیوانا با لبخند گفت: "قبل از این، وقتی هنوز اوضاع داد و ستد بر وفق مراد بود چه کسی مشتریان را به سوی مغازه تو میفرستاد که جنسی را از مغازه تو بخرند؟!"
مغازهدار با تعجب گفت: "خود مشتریها میآمدند، کسی آنها را نمیفرستاد!"
شیوانا با تبسم گفت: "مشتریها میتوانستند به سراغ بقیه مغازهها بروند، چه کسی در دل آنها نفوذ میکرد و پاهای آنها را وادار میکرد به سوی مغازه تو روانه شوند؟"
مغازهدار اندکی فکر کرد و گفت: "خوب که فکر میکنم میبینم هر چند من با نمایش محصولات و دعوت از مشتریان آنها را به سمت مغازهام میکشاندم، اما در نهایت این خالق هستی بود که آنها را نیازمند میساخت و به بازار میکشاند و چشمانشان را به مغازه من میانداخت و خلاصه گامهایشان را به سمت مغازه من هدایت میکرد!"
شیوانا با تبسم گفت: "تو در طی این سالها هر روز دهها مشتری را میدیدی که به سمت مغازه تو مسیرشان کج میشد و به تو روزی میرساندند. چطور نفهمیدی که اگر این مشتری نباشند، آن کسی که بر دلهای آنها حکومت میکرد و گامهایشان را به سمت مغازه تو هدایت میکرد هنوز سر جایش است. روزیِ تو را هم در آینده همان کسی خواهد رساند که تا امروز میرساند. بیجهت نسبت به وفای کسی که تا امروز به تو کوچکترین بیوفایی نکرده فراموش نکن. او تنها کسی است که میتوانی با اطمینان به او تکیه کنی و مطمئن باشی که تا ابد همراه تو خواهد بود. پس با اطمینان هر چه از هنر مغازهداری بلدی را انجام بده و در نتیجه حتمی و تضمینی کار خود تردیدی به دل راه نده. هم او که تا امروز میرساند از این به بعد هم میرساند."