شیوانا به همراهی شاگردانش رهسپار مقصدی بودند. شب هنگام به یک آبادی رسیدند. اکثر مردم آبادی بیمار بودند و اکثر رهگذران از اطراق در آنجا حذر میکردند. اما شیوانا به شاگردان گفت که شب را در این آبادی و در منزل دوست قدیمیاش به سر میبرند. وقتی به آنجا رسیدند شب شده بود و مجبور شدند فانوسی روشن کنند.
یکی از شاگردان شیوانا با ناراحتی پرسید: "مردم این آبادی فقیر و مریضاند. این دوست شما در بین این مردم چه میکند و چه کاری از دست او برای درمان اهالی آبادی برمیآید؟"
شیوانا به تاریکی اطراف خود اشاره کرد و گفت: "خورشید کجاست تا این تاریکی را روشن کند؟"
شاگرد با حیرت گفت: "در آن سوی کره زمین است. خورشید ساعتهاست که در این دیار غروب کرده و رفته است. برای روشن ساختن اینجا کاری از دست خورشید برنمیآید که انجام دهد. چون اینجا نیست!"
شیوانا با لبخند به فانوس نزدیک خود اشاره کرد. گفت: "در این شب تاریک این فانوس کوچک کاری انجام میدهد که از دست خورشید بزرگ ساخته نیست. وقتی هیچکس جرات نمیکند حتی برای مدت کوتاهی با مردم این دهکده همراهی و همنشینی کند و وقتی خورشیدهای پرمدعا به سرزمینهای دوردست میروند، دوست من به تنهایی چراغ دل بسیاری از این اهالی را روشن میکند و به همین دلیل او در این آبادی فانوسی برتر از هزاران خورشید است و تنها کاری که از ما در طول سفر برمیآید این است که تا روشنایی صبح از پرتو نور او بهره ببریم."